دوتا حرفه بوده که همیشه خیلی دوست داشتم. اولیش معلم بودن بود. از وقتی یادمه، حتی قبل از اینکه به شغل دوم علاقمند بشم آموزش دادن رو دوست داشتم و از کودکی معلمی کردم. زمانی که فکر می‌کنم حدود کلاس دوم یا سوم دبستان بودم، یکی دو سالی تابستون که میشد، به پیشنهاد یکی از همسایه‌ها توی خونه‌شون برای بچه‌های کوچکتر کوچه کلاس نقاشی داشتم (اینکه چطور متوجه شده بود من نقاشی‌م خوبه یادم نیست).

سال‌های راهنمایی و دبیرستان که رفتم چون زبان انگلیسی‌م به نسبت اون مقطع خیلی بهتر بود، ایام امتحان‌ها به خواست چندتا از دوستام میرفتم خونه‌شون و باهاشون انگلیسی کار می‌کردم و از دوم و سوم راهنمایی که خیلی کتاب رمان می‌خوندم و خیلی ایده برای رمان میومد توی ذهنم و چندین رمان‌ها حدود صد تا ۱۲۰ صفحه‌ای نوشتم و خواننده‌ی رمان‌هام بچه‌های مدرسه‌مون بودن، علاقه‌ی شدیدی به ادبیات و معلمی ادبیات، علی‌الخصوص معلمی انشا پیدا کردم و عشق و آرزوم شده بود که بتونم بعدها توی مقطع راهنمایی کلاس‌های ادبیات و انشا داشته باشم.

زمان انتخاب رشته‌ی دانشگاه شیمی رو انتخاب کردم فقط به این دلیل که با تحصیل در رشته دانشگاهی شیمی بتونم توی دبیرستان‌ها شیمی تدریس کنم چون در دبیرستان و پیش‌دانشگاهی در شیمی خیلی خوب بودم و حالا می‌دونستم علاوه بر انشا، چطور میشه شیمی رو هم خیلی خوب تدریس کرد.  همون‌ سال‌های آخر مدرسه روی دو برگه‌ی A4 برنامه‌م برای نحوه‌ی اداره‌ی کلاس‌های انشا و شیمی‌م در آینده (هر کدوم جداگانه) رو نوشتم (چون معتقد بودم وقتی دانش‌آموزی بهتر متوجه نیاز دانش‌آموزها و نقاط اشتباه کار معلم‌ها میشی). این برنامه‌ی تدریس رو هنوز هم توی یک کیف پول قدیمی‌م در ایران دارم و هنوز هم به نظرم برنامه‌ی عالی‌ای برای یک معلم انشا و یک معلم شیمی هست، چون با عشق و دقت توسط یه دانش‌آموز شیفته‌ی معلمی نوشته شده بود.

از ترمهای اول دانشگاه شروع کردم به سر زدن به چند راهنمایی و دبیرستان که خودم توش درس خونده بودم و یا خواهرم درس می‌خوند که بتونم توی اون‌ها مشغول به کار بشم. واقعن همه‌ی وجودم عشق به تدریس و ارتباط با دانش‌آموزهای سنین راهنمایی و دبیرستانی بود، چه برای انشا و یا تدریس شیمی، اما نتیجه در نهایت چندتا دانش‌آموز برای تدریس خصوصی  شیمی بود.

معلم فوق‌العاده‌ای بودم و هنوز هم در معلمی ادعا دارم. بعد از پایان یکی از سال‌های تحصیلی یکی از شاگردانم بهم یه برگه یادداشت کوچیک داد که روش نوشته بود خانم کامرانی شما جوان‌ترین، بی‌تجربه‌ترین و بهترین معلمی بودید که من در تمام عمرم داشتم”. این یادداشت برام بی‌نهایت لذت‌بخش و شیرین بود و هنوز هم نگهش داشتم و نشونم میداد انتخابم درست بوده.

 اما در نهایت وقتی مشغول شدن در حرفه‌ی رویایی اولم به دلیل رابطه بازی‌ها در استخدام معلم در مدارسی که رفتم نتیجه‌ای نداد، سراغ حرفه‌ی دوم مورد علاقه‌م رفتم، که اگر معلمی و تدریس شده بود، الان زندگی برای من در مسیری کاملا متفاوت بود، اما رویای معلمی هنوز با منه.


*                    *                    *


سال‌هاست آرزو و برنامه‌م زندگی در یک روستا یا شهر کوچیکه. زمانی و همچنان، یکی از مناطقی که انتخابم بود و به خودش و مردمانش علاقه‌ی زیادی دارم کردستانه، اما اگر امکانش فراهم نشه، میدونم روزی که برگردم ایران، قطعا توی یکی از روستاها یا شهرهای کوچیک، اطراف تهران ساکن میشم، که اگر محل کارم تهران بود، بشه هر روز صبح به تهران رفت و شب دوباره به خونه برگشت.

خونه، سازه ای کوچیک با حیاطی بزرگ که بشه توش یکی دوتا بره یا بزغاله داشت، یه سگ داشت و چندتا جوجه که بزرگ بشن. حیاطش سرسبز باشه و بشه با پای توش راه رفت و دوید و از زمین و حیوان‌ها لذت برد.

خونه ای که گرم باشه، رنگ دیوارهاش گرم باشه، نور چراغ‌هاش گرم باشه، رنگ پرده‌ها و مبل‌هاش گرم باشه، انرژی و احساس جاری درش گرم باشه، همه چی‌ش گرم باشه که وقتی واردش میشی دیگه دل نخواد ازش خارج بشی. توی فضای خونه شبای سرد پاییز و زمستون بری زیر کرسی‌ش و گرم باشی و دمنوش گرم و انار دون شده جلوت باشه و حرف بزنی، کتاب بخونی، فکر کنی، لذت ببری، و بهار و تابستون توی ایوون خونه با شربت خاکشیر، بهارنارنج یا بیدمشک و با جوانه‌های مختلف گندم و . لذت زمانت رو ببری.

توی خونه اگر تلویزیون هست تقریبا همیشه خاموش باشه، مگه برای دیدن فیلمی که انتخاب میشه که دیده بشه، و از اسپیکرها بیشتر اوقات موزیک‌های آرامش‌بخش و دلگرم کننده پخش بشه.

توی خونه ساز باشه، سازهای ایرانی، مثل دف، سنتور، تار یا سه‌تار یا تنبور، و نواخته بشن (مدتیه وقتی صدای این سازها رو می‌شنوم حالم دگرگون میشه. مدتیه کلا به خیلی دلایل حالم دگرگون میشه و زیاده از حد اشکی دم مشکی شدم، مثل وقتی می‌بینم خانم دکتری به سختی و با وصل شدن به کابل از رودخونه‌ی طغیان کرده عبور میکنه تا اون‌ور رودخونه بتونه به زن زائو کمک کنه، یا استاد دانشگاه ایران در حین تدریس کودک گریان یکی از دانشجوها رو به بغل میگیره تا کودک گریه نکنه و والد کودک مجبور به ترک کلاس نباشه -اگرچه قبلن نمونه‌ی مشابه خارجی‌ش رو دیده بودم- و .)

توی خونه غذاهای ایرانی درست بشه و با عشق و لذت خورده بشه و شبها بعد از شب نشینی زیر کرسی یا توی ایوان، قبل از نیمه شب در آرامش، خواب در آغوش کشیده بشه.


و در این زندگی دوباره برم دنبال تدریس؛ توی مدرسه‌ی روستا یا شهر کوچیک محل زندگیم، یا صبح‌ها بیام تهران و تدریس در دانشگاه، و اگر  باز هم ممکن نشد، توی خونه بنویسم و ترجمه کنم.


معلمی و تدریس رویای همیشه‌ی من بوده و از دیدن عکس معلم و دانش‌آموزهاش کنار هم همیشه دلم غنج زده و میزنه.


روز معلم مبارک!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی بهترین گاوصندوق کاوه آموزش کسب درآمد از اینترنت بدون سرمایه دست نوشته های دانشجویی گردشگری Sandra ::₪ ° كلاغه به خونه ش ميرسه؟ ° ₪ :: آموزگار کوشا - مرجع مطالب آموزشی برای دانش آموزان خواص درخت دانش