چقدر یه زمانی این چهره رو دوست داشت. براش نماد غرور و قدرت بود. اما حالا چی؟! از اون اسطوره ی بزرگیش چی براش مونده بود؟ یه چهره ی شکسته، یه نگاه خسته و یه کوله بار حرفای نگفته! کلی خط های درهم روی پیشونی و آثار خستگی و بی خوابی  زیر چشما! چشمایی که زمانی درخشش غروری که ازشون خارج میشد، قدرت نفوذش مسخ کننده بود!

چقدر آرزو داشت دستشو روی اون گونه ها بکشه و پوست صورتشو لمس کنه! موهای پرپشت و آشفته ای که زمانی تیرگی و برق خیره کننده ای داشتن، ولی حالا به خاکستری میزدن رو زیر انگشتاش نوارش کنه!

چقدر زمانی دوستش داشت و حالا بعد از گذشت سالها، دیدار دوباره ی اون بی تابش کرده بود. چقدر تک تک اعضای بدنش، تار و پود وجودش، با یه نیروی فوق العاده به سمت اون کشیده میشدن! چقدر .

مردی که زمانی براش مظهر قدرت و استقامت بود، حتی وقتی آسیب میدید اونقدر براش مهم بود که در مقابل اون خم به ابرو نمیاورد، حالا بدون اینکه خودش بدونه، این جور خسته جلوش نشسته بود و داشت براش از مشکلاتش میگفت.

مرد اون قدر توی سالهای قبل سکوت کرده و همیشه مهر خاموشی روی لباش زده بود که حالا دیگه ظرفیت تحملش به سر رسیده بود و داشت برای پزشک کودک بیمارش درد دل میکرد!

مرد اون لحظه اصلا براش مهم نبود که این فردی که مقابلشه کیه، چی کاره س، تا چه حد قابل اعتماده، چه اندازه حوصله ی شنیدن دردای اونو داره! تنها چیزی که مهم بود این بود که بلاخره بعد از سالها سکوت و تنهایی، یه گوش شنوا پیدا کرده. کسی که اونو نمیشناسه و از جوونی پرغرورش خبر نداره که حالا با شنیدن قصه های غصه هاش بخواد براش دل بسوزونه!.

رو به روی هم نشسته بودن. آرزویی که سالها بزرگترین آرزوی دکتر جوون بود و همیشه هم اطمینان داشت که تحقق این آرزو یکی از بزرگترین محالات زندگیشه! اون توی ایران کجا و مرد اون سر دنیا، با زن و فرزندش کجا؟  دیگه هیچ ارتباط و سنخیتی نمیتونست بین اونا پیدا بشه که حتی بتونه برای یه باردیگه اونو ببینه، چه برسه که دقیقه ها مقابلش بشینه و بتونه اجزای صورتشو تماشا کنه.

اما حالا مرد مقابلش بود و داشت باهاش صحبت میکرد؛ صدایی که شنیدن دوباره ی طنین کلمات خارج شده از اون حنجره براش لذت بخش ترین آوای دنیا بود.

و اون هم به ظاهر داشت به کلماتش گوش میداد! اما تنها چیزی که می شنید موسیقی کلمه ها بود و نه خود اون ها.

هر دو در گذشته ها بودن. مرد در روزا و لحظه های تلخی که به تنهایی پشت سر گذاشته بود، و پزشک در رویای روزای شیرینی که با هم گذرونده بودن!

چند بار دست ملتهب و بی تاب پزشک به سمت گونه ها، چشمای خسته و موهای پریشون مرد متمایل شد، اما هر بار با بیشترین توانی که داشت، حرکت دستش رو خنثی کرد و این تلاش چقدر سخت و بیهوده بود. وقتی ذره ذره ی وجودش به سمت مرد متمایل بودن، دور نگهداشتن دست ها و انگشت ها چه تلاش احمقانه ای بود!.

وقتی پرستار نام فامیل کودک بیمار رو بهش گفته بود، قلبش با نهایت نیرویی که داشت، خودشو به دیواره ی سینه ش کوبید، اما عقلش به این تلاش مذبوحانه خندید.

خودشو کنترل کرد و به سمت اتاق بیمار رفت. مردی که توی آستانه ی در ایستاده بود، راه ورودش رو سد کرده بود. با صدایی که سعی میکرد موج غرور پزشکیش توی اون طنین انداز باشه که این غرور، درداشو پشت خودش مخفی کنه، خطاب به مرد گفت:

_ اجازه میدید؟

صدای نه و به ظاهر پر صلابتش، افکار مرد رو پاره کرد. خیلی آروم خودشو از جلوی در کنار کشید و راه رو برای ورود دکتر باز کرد. مثل تمام سالهایی که دیگه کوچکترین توجهی به مردها نداشت، بی تفاوت از کنار مرد گذشت و داخل شد. مشغول معاینه ی بیمار جدیدش شد و در همون حال از مرد توضیح خواست و مرد با صدای آروم شروع به گفتن کلمه ها کرد.

طنین اون صدا چقدر براش آشنا یود، اما برای اینکه دوباره عقلش سرزنشش نکنه، توجهی به این طنین آشنا نکرد.

معاینه ی بیمار که تموم شد، برای شنیدن ادامه ی توضیحات پدر کودک بیمار، به سمت اون چرخید و  لحظه ای نگاهش با نگاه مرد برخورد کرد و ضربان قلبش اوج گرفت.

اگرچه از اون برق غرور آشنا و به یاد موندنی گذشته، دیگه توی اون یه جفت چشم قهوه ای خبری نبود و خستگی از اونا می بارید، اما نوع نگاه و حالت چشما هنوز همون نگاه و حالت آشنا و به یاد موندنی سابق بودن.

طاقت ایستادن بیشتر از اون رو نداشت. برای شنیدن بقیه ی توضیحات، مرد رو به اتاقش دعوت کرد. خودش جلوتر راه افتاد و پیکر خسته از هیجانشو به سختی به اتاقش رسوند و روی صندلی رها کرد.

مرد هم اندام خسته از مشکلات و تنهایی هاش رو روی صندلی مقابل اون گذاشت و از اون لحظه داشت حرف میزد و درد دل میکرد و توضیحاتی میداد که اگرچه کمکی در بهبود حال کودک بیمارش نداشت، اما روح خسته ش رو آروم میکرد.

مرد در حین صحبت هاش چند بار هم به گذشته هایی که حالا به نظرش خیلی دور میومدن و براش شیرین ترین روزای زندگی و جوونیش بودن اشاره های کوتاهی کرد. از دختر جوون و پر شر و شوری صحبت کرد که پدر دختر باغبون و سرایدار پدرش بود. با هم قرار گذاشته بودن اگر دختر موفق به ورود به دانشگاه بشه، هر دو با هم در مقابل مخالفت های مادر پر تکبر پسر بایستن و در ادامه ی زندگیشون همراه هم بشن، که دختر اون سال نتونست و مادر پسر هم برای جلوگیری از هر واقعه ی ناخوشایندی به زور پسر رو از ایران دور کرد و دیگه هیچ وقت فرصت دیدن دوباره ی دختر رو پیدا نکرد و هیچ وقت هم ندونست که دختر بعد اون همه قول و قرار چه کرد!.

مرد بلند شد تا از اتاق خارج بشه. بیش از این تحمل نداشت. قطره اشکی که از چشم دکتر جوون چکیده بود رو به حساب ترحم  گذاشته بود و از ترحم بیزار بود.

لحظه ی خروج از در، با صدای دکتر متوقف شد:

_ آقا. نسخه ی دخترتونو فراموش کردین ببرین.

برگشت و با یه عذرخواهی کوتاه نسخه رو گرفت و دوباره به سمت در رفت، در حالیکه چشمای ملتهب دکتر جوون بدرقه ش میکردن.

زن برای یه لحظه چشماشو بست و با همه ی وجودش آرزو کرد مرد به نام و فامیل توی مهر نظام پزشکی توجه کنه.

نگاه خسته و سرگردون مرد روی برگه لغزید و .

برق آشنایی چشمای مرد تو برق قطره اشک دکتر گم شد.


نوشته شده در زمستان 81



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یادِ امام (عج) رشته نساجی وبلاگ شخصی میلاد صالحی آبیاری بارانی و موضعی و جی آی اس در کشاورزی پونه پلاس بزرگترین دعانویس جهان,09335738303 ذوالفقار حیدریم Wilderme blogi